< زمستان 1386 - خواندنی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواندنی ها

جواب سلام را با علیک بده . جواب کینه را با گذشت . جواب بی مهری را با محبت . جواب بی ادب را با سکوت . جواب نگاه مهربان را با لبخند . جواب گناه را با بخشش . جواب لبخند را با خنده . جواب دروغ را با راستی و جواب عشق چیست جز عشق
نوشته شده در پنج شنبه 86/12/23ساعت 11:42 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

معلم انشاء به بچه ها میگه موضوع انشاء این دفعه اینه که: اگر مدیرعامل بودید چه میکردید؟ بعد میبینه همه تند و تند و با هیجان شروع کردند به نوشتن بجز یک نفر که نشسته و داره از پنجره بیرون رو تماشا می کنه، معلمه ازش میپرسه: چرا تو هیچی نمینویسی؟ بچه میگه: منتظرم تا منشی ام بیاد
نوشته شده در چهارشنبه 86/12/22ساعت 4:35 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

 مسیح فرمود: بپرسید تا به شما گفته شود . در بزنید تا برای شما باز شود . بطلبید تا به شما داده شود
نوشته شده در چهارشنبه 86/12/22ساعت 4:34 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن

کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده

‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر

می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور،

حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی

می‌خرید . و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از

قلبشان را می‌دادند . و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند . و بعضی آزادگیشان را.

 

شیطان می‌خندید


نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 11:26 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آنها بازى کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آنها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها 2، بعضی‌ها 3، بعضی‌ها تا 5 سیب‌زمینى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آنهایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس((چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟))
نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 10:14 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

داستان رز
 
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌کرد.
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"
پاسخ دادم: "البته که می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."
پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.
به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم."
پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز کرد: "ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید."
"ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."
"متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست.

نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 10:11 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

هنگامی که مردم بیان می کنند هرروز باخدا سخن می گویند؛ مومن خوانده می شوند اما هنگامی که می گویند خداوند هرروز با آنها گفتگو می کند دیوانه نام می گیرند. "نیل دونالدوالش"
نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 10:1 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

 افتادن در گل و لای ننگ نیست . ننگ در اینست که آنجا بمانی
نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 10:0 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با کلماتی که ناگفته می‌مانند، می‌شکنن
نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 9:59 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

گنجشک به خدا گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم،سرپناه بی کسیم بود،طوفان تو آنرا از من گرفت.کجای دنیای تو را گرفته بودم؟؟؟خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود،تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی!!!!چه بسیار بلاها که از تو به واسطه محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخاستی
نوشته شده در دوشنبه 86/12/20ساعت 9:55 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت