< بیتا - خواندنی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواندنی ها

خودت رو به سمت ماه پرتاب کن،حتی اگر موفق نشدی بین ستارگان فرودخواهی آمد
نوشته شده در یکشنبه 87/1/11ساعت 2:0 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را در دفتر نقاشیش سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد
نوشته شده در چهارشنبه 87/1/7ساعت 10:48 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

کسی که مبارزه می کند شاید ببازد اما کسی که مبارزه نکند از هم اکنون بازنده است.برنولد برشت
نوشته شده در چهارشنبه 87/1/7ساعت 10:48 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

آنان که مرگ را باور ندارند زندگی را فقط در زنده بودن تعریف کرده اند . فریدون فروغی
نوشته شده در چهارشنبه 87/1/7ساعت 10:47 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

عده ای عیب ندیده را فریاد می کشند و عده ای می بینند و خاموشند درود بر این سکوت . فریدون فروغی
نوشته شده در چهارشنبه 87/1/7ساعت 10:46 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

همچو کودکان ساده دل باش تا ببینی ملکوت خداوند را فروتنان بزرگترینند نزد عیسای خدا
نوشته شده در چهارشنبه 87/1/7ساعت 10:44 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

 یک بچه همواره می تواند سه چیز به یک آدم بزرگ بیاموزد : ?- شاد بودن بدون دلیل. ?- دائم به کاری مشغول بودن. ?- تقاضا کردن آنچه با تمام وجود می خواهد.
نوشته شده در چهارشنبه 87/1/7ساعت 10:43 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

 

 روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم   !!!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

 


نوشته شده در سه شنبه 87/1/6ساعت 7:0 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

ماریون دولن


نوشته شده در سه شنبه 87/1/6ساعت 7:0 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

روزی مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد .
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد . رهگذری او را
دید و پرسید : برای چه عقربی را که نیش می زند نجات میدهی ؟ مرد پاسخ داد : این طبیعت
عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم چرا باید مانع
عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش میزند ؟؟
عشق ورزیدن را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن .حتی اگر دیگران تو را بیازارند

نوشته شده در سه شنبه 87/1/6ساعت 7:0 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت