آیا شما خدا هستید؟
در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای
جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پآ نداشت و لباسهایش پاره پوره
بودند .
زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را
در چشمهآی آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک
دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک
گفت :
«حالآ به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.»
پسرک سرش رآ بالا آورد، نگآهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟ »
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم .»
پسرک گفت:
«مطمئن بودم با او نسبتی دارید »
از دان کلارک