< خواندنی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواندنی ها

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم ، حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشد ، یادم باشد دیگران را دوست بدارم ، آنگونه که هستند نه آنگونه که من می خواهم باشند ، یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم ، که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم ، هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد ، یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم ، چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد
نوشته شده در شنبه 88/5/17ساعت 12:3 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

از لحظه به لحظه ی زندگی کردن گریزی نیست.باید هر لحظه را چنان زندگی کنی که گویی واپسین لحظه است. پس وقت را در جدل،گلایه و نزاع تلف نکن. شاید لحظه ی بعد حتی برای معذرت خواستن هم وقت نداشته باشی
نوشته شده در جمعه 88/5/16ساعت 11:55 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

سرخس و بامبو
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به
 جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم… در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی


نوشته شده در جمعه 88/4/12ساعت 12:5 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

متن زیر منتخبی است از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم

نوشته زنده یاد نادرابراهیمی 

 

هم سفر

 

در این راه طولانی - که ما بی خبریم

 

و چون باد می گذرد

 

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند

 

خواهش می کنم !  مخواه که یکی شویم ،  مطلقا یکی

 

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

 

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

 

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

 

یک ساز را،  یک کتاب را،  یک طعم را، یک رنگ را

 

و یک شیوه  نگاه کردن را

 

مخواه که انتخابمان یکی باشد،  سلیقه مان یکی  و رویاهامان یکی

 

هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست

 

و شبیه شدن دال بر کمال نیست  بل  دلیل توقف است

 

عزیز من

 

دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی  رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ،   حجاب برفی قله ی علم کوه ،  رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

 

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق

یکی کافیست

 

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

 

من از عشق زمینی حرف می زنم که  ارزش آن در "حضور" است

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری

 

عزیز من

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد

 

بگذار درعین وحدت مستقل باشیم

 

بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم

 

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید

 

بگذار صبورانه و مهرمندانه  درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم

 

اما نخواهیم  که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا  واحدی برساند

 

بحث، باید ما را به  ادراک متقابل برساند نه فنای  متقابل

 

اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست

 

سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست

 

بیا بحث کنیم

 

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم

 

بیا کلنجار برویم

 

اما  سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم

 

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها،  تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی،  شور و حال و زندگی می بخشد

نه  پژمردگی و افسردگی و مرگ ،......... حفظ  کنیم

 

من و تو حق داریم در برابر هم  قد علم کنیم

 

و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم

 

عزیز من ! بیا متفاوت باشیم


نوشته شده در پنج شنبه 88/3/14ساعت 2:38 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

نیکوس کازانتزاکیس (نویسنده زوربای یونانی ) تعریف می کند که در کودکی ، پیله کرم ابریشمی را روی درختی می یابد، درست زمانیکه پروانه خود را آماده می کند تا از پیله خارج بشود.کمی منتظر می ماند، اما سرانجام – چون خروج پروانه طول می کشد- تصمیم می گیرد به این فرایند شتاب ببخشد. با حرارت دهان اش پیله را گرم می کند، تا اینکه پروانه خروج خود را آغاز می کند.اما بال هایش هنوز بسته اند و کمی بعد،می میرد.

کازانتزاکیس می گوید : بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم. آن جنازه کوچک ، تا به امروز، یکی از سنگین ترین بارها بر روی وجدانم بوده. اما همان جنازه باعث شد بفهمم که فقط یک گناه کبیره حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان.بردباری لازم است،نیز انتظار زمان موعود را کشیدن ، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای زندگی ما برگزیده است.


نوشته شده در پنج شنبه 88/3/7ساعت 11:1 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

http://www.findingjoymovie.com/land.html
نوشته شده در پنج شنبه 88/2/10ساعت 3:57 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

 روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه  بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود
!!!

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است


نوشته شده در یکشنبه 88/1/30ساعت 1:40 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

ط³ط§ظ„ ظ†ظˆ.jpg

 

سال نو مبارک...


نوشته شده در چهارشنبه 88/1/5ساعت 12:0 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید.  

روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است! 

مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟


روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.


مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:


امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! 

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید.


نوشته شده در سه شنبه 87/12/13ساعت 6:0 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

غنچه از خواب پرید وگلی تازه به دنیا آمد .خار خندید وبه گل گفت سلام و جوابی نشنید خار رنجید ولی هیچ نگفت . ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود. دست بیرحمی آمد نزدیک . گل سراسیمه زوحشت لرزید . لیک آن خار در آن دست خلید وگل از مرگ رهید .صبح فردا که رسید ، خار با شبنمی از خواب پرید ، گل صمیمانه به خار گفت سلام
نوشته شده در جمعه 87/12/2ساعت 1:21 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت