< بهار 1387 - خواندنی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواندنی ها

شل سیلور استاین:
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
 
که تعداد آرزوهایش رسید به ?? یا ?? یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
? میلیارد و هفت میلیون و ?? هزارو ?? آرزو
 
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد

نوشته شده در یکشنبه 87/3/26ساعت 2:24 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

http://www.pravsworld.com/new/images/experience/life-is-a-game-01.jpg
نوشته شده در شنبه 87/3/25ساعت 7:0 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم, کمی با کفش های او راه بروم (دکتر علی شریعتی)
نوشته شده در پنج شنبه 87/3/23ساعت 2:44 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

زندگی مثل یک پیانوست

همان چیزی را می شنوی که می نوازی

نوشته شده در پنج شنبه 87/3/23ساعت 2:42 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم؟
دکتر شریعتی

نوشته شده در پنج شنبه 87/3/23ساعت 2:41 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

بدنیا آمده ام که انسان باشم. همین! نه فرشته و نه حیوان ... یک انسان با همه نقص ها و قدرتهایش. بر آنم که همواره از انسان بودنم لذت ببرم و دفاع کنم. چیز کمی نیست .شریعتی
نوشته شده در پنج شنبه 87/3/23ساعت 2:40 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

 

بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو


نوشته شده در سه شنبه 87/3/21ساعت 2:14 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

http://www.iravertex.com/clip.asp?id=180


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/15ساعت 2:12 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

اگر قرار است قانونی برای شاد بودن داشته باشید، بگذارید این باشد: برای شاد بودن من لازم نیست حتما چیزی در زندگی ام رخ دهد. من شادم برای این که زنده ام! زندگی موهبتی است که به من داده شده و من از آن لذت می برم
نوشته شده در یکشنبه 87/3/12ساعت 1:42 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

خوب بودن امکان ندارد، مگر با حق بودن. و با حق بودن ممکن نیست، مگر با آگاهی. وآگاهی را خدا خواهد داد. تو فقط بخواه
نوشته شده در یکشنبه 87/3/12ساعت 1:41 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت