< بهار 1387 - خواندنی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواندنی ها

ازخدا پرسیدم خدایا چه چیزی تو را ناراحت میکند خداوند فرمودند : هر وقت بنده ای با من سخن میگوید چنان به حرفهای او گوش میدهم که گویی به جز او بنده دیگری ندارم ولی او چنان سخن می گوید که انگار من خدای همه هستم الا او
نوشته شده در یکشنبه 87/2/15ساعت 1:5 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

یادمان باشد، فردا ،حتما، ناز گل را بکشیم... حق به شب بو بدهیم... و نخندیم دیگر، به ترکهای دل هر گلدان...!! و به انگشت، نخی خواهیم بست تا فراموش نگردد فردا...! زندگی شیرین است! زندگی باید کرد... و بدانم که شبی خواهم رفت .... !!! و شبی هست که نباشد، پس از آن فردایی
نوشته شده در پنج شنبه 87/2/12ساعت 11:44 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

نگذار موریانه نگرانی، بنای زندگی‌ات را واژگون کند. ”دیل کارنگی“
نوشته شده در پنج شنبه 87/2/12ساعت 11:43 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

 گروهی فکر می کنند که کسی هستند و گروهی کسانی هستند که فکر می کنند
نوشته شده در پنج شنبه 87/2/12ساعت 11:43 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

توهین ها مانند سک? تقلبی اند . ما ناگزیریم آنها را بشنویم ، ولی مجبور نیستیم قبولشان کنیم رسورجن


نوشته شده در چهارشنبه 87/2/11ساعت 12:6 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

آنکه به صبح می اندیشد ، همیشه می خندد. گوته


نوشته شده در چهارشنبه 87/2/11ساعت 12:6 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

 من به خورشید اعتقاد دارم حتی اگر ندرخشد من به عشق ایمان دارم حتی اگر تنها باشم من به خدا یقین دارم حتی اگر ساکت باشد.اگر تنهاترین تنها شوم بازهم خدا هست او جانشین همه نداشتن هاست
نوشته شده در دوشنبه 87/2/9ساعت 8:16 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

 

بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو


نوشته شده در یکشنبه 87/2/8ساعت 6:0 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

پل سارتر : از همه اندوهگین تر کسی است که از همه بیشتر می خندد
نوشته شده در پنج شنبه 87/2/5ساعت 11:42 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

موهبت های خود را شماره کن نه محرومیت هایت را . دیل کارنگی


نوشته شده در سه شنبه 87/2/3ساعت 8:1 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت