< عشق بی پایان - خواندنی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواندنی ها

عشق بی‌پایان

 

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ...
پرستاری زخمهای پیرمرد را پانسمان کرد. سپس به او گفت: باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .
پیرمرد غمگین شد و گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستار از او دلیل عجله‌اش را پرسید.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستار به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.
گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟!  
پیرمرد با صدایی گرفته و به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است!!!


نوشته شده در جمعه 87/4/7ساعت 2:53 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت