< خواندنی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواندنی ها


یکی یک واژه ژاپنی است که از دو بخش «رِی»
و «کی» تشکیل شده است. ری به معنی روح خدا و شعور برتر کائنات، خرد لایزال
هستی، ری به ذات و ماهیت همه‌موجودات زنده و غیر زنده در جهان نیز گفته
می‌شود. و کی به معنای انرژی حیات و نیروی حیات.

ریکی خالص‌ترین شکل عشق خدایان است و برای استفاده بهره‌وری از دنیا به ما داده شده است .

ریکی کژی‌ها و خمیدگی‌های
زندگی را که خودمان باعث‌اش بوده‌ایم را صاف می کند تمامی موانع بر سر راه
پیشرفت مان را از میان بر می‌دارد این امر از طریق لمس مهربانانه‌ی دست
کیهان صورت می‌گیرد. و نیاز به اعتقاد خاصی ندارد ریکی نیروی کیهان را تحت
کنترل در می‌آورد بدون ایجاد غرور فردی قدرت طلبانه و دانشی معنوی است که
برای دنیا یک فرشته‌ی نجات می‌شود و در مقابل هیچ نمی‌خواهد جز عشق به
همه، ریکی جسم و عواطف را درمان می‌کند و متعادل. باعث سلامتی، شادکامی و
کامیابی و عمر طولانی می‌شود. ریکی بسیار ساده و حیرت‌انگیز است این دانش
هنوز بطور کامل بهره ‌برداری نشده است و دانشمندان در حال درک اسرار بسیار
نهان سیستم ایمنی و روش شفابخشی ریکی هستند.

ریکی نیاز به سطح سواد میزان
هوش و استعداد و قدرت یادگیری و تحصیلات خاصی یا حتی سن و سال ندارد، ریکی
شعورمند است و هدایت می‌شود به جایی که بیشترین و بهترین دریافت را نیاز
دارد. این انرژی هرگز تمام نمی‌شود و محدود نمی‌باشد هرچه بیشتر از این
تکنیک استفاده کنیم بیشتر دریافتش خواهیم کرد، این تکنیک درمان باعث تخلیه
انرژی یا احساس کمبود انرژی در درمانگر نمی‌شود.

اما برای دریافت این انرژی و
انتقال آن حتماً نیاز به گذراندن یک همسوئی با معلم این تکنیک خواهید بود
تا بتواند از این انرژی شعورمند کیهانی و بی کران و لایتناهی استفاده کنید



نوشته شده در یکشنبه 89/4/13ساعت 12:34 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

http://www.eforosh.com/pics/8937_1171464415.jpg

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.

 

 رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند.

 

به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

 

کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

 

کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند!»

 

همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.

 

گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم . “


نوشته شده در یکشنبه 89/2/19ساعت 10:43 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

 

بخشی از کتاب «شیطان و دوشزه پریم»، پائولو کوئیلو


نوشته شده در جمعه 88/12/21ساعت 2:30 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی  صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.

چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .

"خداوند پژواک کردار ماست ."

پائولو کوئیلو


نوشته شده در یکشنبه 88/11/25ساعت 9:4 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

این
مطلب، نوشته
ای
کوتاه و در عین حال جذاب است که دالایی لاما برای

سال 2009 تنظیم کرده است... بخوانید و سرخوش گردید.
 
خواندن و اندیشیدن در این مطلب بیشتر از یکی دو دقیقه وقت نمیگیرد. این پیام
را وانگذارید.

 

1- به خاطر داشته باش که عشقهای سترگ
ودستاوردهای عظیم، به خطر کردن
ها و
ریسک
های
بزرگ محتاج
اند.
2- وقتی چیزی را
از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده
.
3- این سه میم را از همواره دنبال کن:

* محبت و احترام به خود را

* محبت به همگان را

* مسؤولیتپذیری در برابر کارهایی که کردهای

 


4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه
می
جویی،
گاه اقبالی بزرگ است
.

5- اگر میخواهی قواعد بازی را عوض کنی، نخست
قواعد را فرابگیر
.

6- به خاطر یک مشاجرهی کوچک، ارتباطی
بزرگ را از دست نده
.

7- وقتی دانستی که خطایی مرتکب شدهای، گامهایی را پیاپی
برای جبران
 آن خطا
بردار
.

8- بخشی از هر روز خود را به تنهایی
گذران
.

9- چشمان خود را نسبت به تغییرات
بگشا، اما ارزش
های
خود را به
سادگی
در برابر آنها فرومگذار.


10- به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین
پاسخ است
.

11- شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیشتر عمر کردی،
با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی
.

12- زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و
عشق در محیط خانه و خانواده است.


13- در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا
می
کنی و
از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی
از گلایه
های
قدیم نگیر
.

14- دانش خود را با دیگران در میان بگذار.
این تنها راه جاودانگی است
.

15- با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر
باش
.

16- سالی یک بار به جایی برو که تا
کنون هرگز نرفته
ای.

17- بدان که بهترین ارتباط، آن است که
عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد
.

18- وقتی می خواهی موفقیت خود را
ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده
ای که چنین موفقیتی را به دست آوردهای.

19- در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به
دریا بزن
.


 

: اینم یه جمله من تقدیم تو
 

 

>>در نگاه کسی که پرواز را
نمی فهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر می شوی<<

همیشه سبز مثل طبیعت ، همیشه جاری باشید مثل رود

 

 


نوشته شده در جمعه 88/10/11ساعت 1:8 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

اسماعیل تو کیست؟


عید قربان
که پس از وقوف در عرفات (مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهی و شعور) و منا (سرزمین
آرزوها، رسیدن به عشق) فرا مى رسد، عید رهایى از تعلقات است. رهایى از هر آنچه
غیرخدایى است. در این روز حج گزار، اسماعیل وجودش را، یعنى هر آنچه بدان دلبستگى
دنیوى پیدا کرده قربانى مى کند تا سبکبال شود
.


اکنون در
منایی، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟
مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاکت؟ ... ؟


این را تو
خود می دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و
برای قربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم نشانیهایش را به تو بدهم
:


آنچه تو
را، در راه ایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به
"ماندن" می خواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می
افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا
" پیام" را بشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به
"فرار" می خواند. آنچه ترا به توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند،
و عشق به او، کور و کرت می کند؛ ابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا
بازیچه ابلیس می سازد
.


در قله
بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش،
از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست
می دهی، او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک
حالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ضعف
"!


 


 


برگرفته از: مناسک حج، دکتر علی شریعتی
نوشته شده در شنبه 88/9/7ساعت 9:36 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

اینک در هر صبحگاه شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید. چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم . چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم. وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی. خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن. خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن. خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن
نوشته شده در جمعه 88/8/8ساعت 11:17 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

کرگدن
و پرنده


یک
کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را
دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها
هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست
یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و
به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت:
اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره
های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را
بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و
صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست
عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر
چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب
دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک
گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این
پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک
قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که
دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز
کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خب، این یعنی
چی؟

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی
چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت:
اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت
قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب
می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن
نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش
را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست
دقیقاً از چی خوشش می آید.

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که
من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم
جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت
برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این
مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می
گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن
می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر
می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم
جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند
و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم
جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم
چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم
تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند،
جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد.. اما سیر نشد.کرگدن
می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی
دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین.
وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش
افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم،
همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم
جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست
عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست
دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی
چی؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می
شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از
چشمهایش می چکد.

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم
جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش
بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام
می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم
جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!

نوشته شده در شنبه 88/7/18ساعت 1:52 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت

هر کجا وقت خوش افتاد همان جاست بهشـــت

از درون تو بود تیره جهان چـــــــــــــــــــون دوزخ

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشــــــــــــت

عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشــــــــــت

او ندانست که در ترک تمناســـــــــــــت بهشت

صائب


نوشته شده در جمعه 88/7/10ساعت 1:36 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..

حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است..

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!


نوشته شده در سه شنبه 88/6/31ساعت 5:32 عصر توسط بیتا نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت