همانا آنان که به خدا ایمان آوردند و نیکوکار شدند، خدای رحمان آنها را ( در نظر خلق) محبوب میگرداند. سوره «طه» آیه 96 مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم. پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. کودک دوباره پرسید: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ خداوند ادامه داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم شد. خداوند گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، اگر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود. در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا، اگر من باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید. خداوند بار دیگر او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی! بیا قایم باشک بازی کنیم و در پی یکدیگر بگردیم
اگر در دلم پنهان شوی . یافتنت برایم دشوار نیست .
ولی اگر در لاک خویش پنهان شوی تلاش دیگران برای یافتن بیهوده خواهد بود .
جبران خلیل جبران عشق بیپایان پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ... پرستار از او دلیل عجلهاش را پرسید. معادلات ساده معادله اول: انسان = خوردن + خوابیدن + کار کردن + لذت بردن الاغ = خوردن + خوابیدن بنابراین: انسان = الاغ + خوردن + لذت بردن یا: انسان – لذت بردن = الاغ + کار کردن که بدین مفهوم است که انسانی که لذت نمی برد معادل الاغی است که کار می کند معادله دوم: مرد = خوردن + خوابیدن + پول درآوردن الاغ = خوردن + خوابیدن بنابراین: مرد = الاغ + پول درآوردن (1) یا: مرد – پول درآوردن = الاغ که بدین مفهوم است که مردیکه نمی تواند پول دربیاورد مثل الاغ است معادله سوم: زن = خوردن + خوابیدن + خرج کردن الاغ = خوردن + خوابیدن لذا: زن = الاغ + خرج کردن (2) یا: زن – خرج کردن = الاغ به بیان دیگر زنی که نتواند خرج کند الاغ است نتیجه: از معادله 2 و 3 نتیجه می شود که: مردی که نمی تواند پول در بیاورد مساوی زنی است که نمی تواند خرج کند بنابراین مردان با پول در آوردن اجازه نمی دهند تا زنان الاغ شوند و همینطور زنانی که پول خرج می کنند نمی گذارند مردانشان الاغ شوند به علاوه از نتایج (1) و (2) در معادلات دو و سه خواهیم داشت مرد + زن = الاغ + پول در آوردن + الاغ + خرج کردن و یا مرد + زن = 2 الاغ که بدین مفهوم است که مرد و زن با هم مثل دو تا الاغ در کمال خوشی زندگی می کنند با آرزوی موفقیت در کنکور برای تمام عزیزان. کاغذ سفید را هرقدر هم که سفید و تمیز باشد ، کسی قاب نمی گیرد. برای ماندگاری باید حرفی برای گفتن داشت.
پرستاری زخمهای پیرمرد را پانسمان کرد. سپس به او گفت: باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .
پیرمرد غمگین شد و گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستار به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟!
پیرمرد با صدایی گرفته و به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است!!!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |