< زمستان 1386 - خواندنی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواندنی ها

زندگی تفسیر سه کلمه است : خندیدن .... بخشیدن .... و فراموش کردن .... پس بخندو ببخش و فراموش کن
نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:15 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

اگر مردم می دانستند که چه رنجی را برای به دست آوردن مهارتم در نقاشی و پیکر تراشی متحمل شدم هیچگاه از دیدن آثارم شگفت زده نمی شدند.میکل آنژ
نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:14 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

اگر بتوانی خنده شوی، اگر بتوانی عشق شوی، دیگر به هیچ عبادتی احتیاج نداری… آن گاه پیشاپیش قدم به بارگاه الهی می گذاری. من هرگز ندیده ام که انسان غمگین به بارگاه خدا وارد شود. یگانه راه به سوی پروردگار ، راه رقصیدن است. پس بیاموز برقصی، آواز بخوانی، زندگی را جشن بگیری و شاد باشی تا خدا را در همه جا بیابی
نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:14 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

هیچ وقت به کسی عادت نکن چون فکر می کنی عادت یعنی عشق و این بزرگترین بی حرمتی به عشقه

نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:13 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

قلب سرزمین عجیبیست ، زیرا هم زادگاه عشق است هم آرامگاه عشق

نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:12 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

محکوم نیکند تا محکوم نشوید و هرگز در هیچ موردی قضاوت نکنید چه ما در چنین جایگاهی نیستیم.رها باشید و عشق ورزی کنید .از عشق های کوچک به عشق های بزرگ حرکت کنید.مهم نیست درباره ما چه می گویند، مهم این است که با حرکت خود به حرکت دیگران هم می توانیم کمک کنیم
نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:11 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود سجده ای زد بر لب درگاه او پر زلیلا شد دل پر آه او گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای نشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی خسته ام زین عشق، دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن

نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:10 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

زیبایی بیشتر در فهمیدن آن است .واحساس کردن آن یعنی زیبا بودن.باید احساس کرد تا زیبا بود.معنی زیبایی در درک آن است ودیدنش بدون فهمیدن ممکن نیست

نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:9 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت!!! دکتر شریعتی

نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:9 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

آیا شما خدا هستید؟ 
 
در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای 
جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پآ نداشت و لباسهایش پاره پوره
بودند .
زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را 
در چشمهآی آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک
دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک
 گفت :
«حالآ به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته   باشی
پسرک سرش رآ بالا آورد، نگآهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟ »
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم
پسرک گفت:
 «مطمئن بودم با او نسبتی دارید »
 
از دان کلارک

نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 1:8 صبح توسط بیتا نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت