خنده دقیقا همان پایه عبادت است.جدی بودن هرگز عابدانه نیست و نمیتواند باشد.جدی بودن از منیت است،و باعث ایجاد خیلی از بیماری هاست. اوشو ریکی،انرژی کیهانی آگر خواهان شفای جسم هستید باید نخست ذهن را شفا دهید همواره در طول تاریخ،شیوه های معینی برای انتقال انرژی جهانی وجود داشته است.در هزاران سال پیش تبتی ها درک عمیقی از این شیوه ها داشتند و از این علم برای شفای بدن و هماهنگی و هدایت روحشان استفاده میکردند.بعدها این علم در هند،ژاپن ،مصر،یونان و روم گسترش یافت. البته این روش ها فقط در در دسترس تعداد کمی از علمای روحانی و راهبران معنوی قرار می رفت.آنها هم دانشته هایشان را به شاگردان خود منتقل می کردند.بشر پس از پژوهش های فراوان با شکلهای متفاوتی از از این علم درونی روبرو شد.اما تعبیر درستی از آن نداشت تا این که در اواخر قرن 19دکتر میکائو اوسویی با مطالعه سوتراهای بودایی به زبان سانسکریت به این راز دست یافت.بدین ترتیب که روزی یکی از شاگردان اوسویی از او پرسید:آیا به کتاب مقدس اعتقاد دارید؟او جواب داد :بله اعتقاد دارم.شاگرد گفت پس معجزه عیسی مسیح را تکرار کنید زیرا خود عیسی مسیح میگوید:همه شما نیز مانند من قادر به این شفا خواهید بود.از آنجا که دکتر اوسویی قادر به این کار نبود فورا از شغلش که مدیریت یک مدرسه پسرانه مسیحی در توکیو بود استعفا کرد و تصمیم گرفت به کشورهای مسیحی غربی سفر کند و معزات عیسی مسیح را فرا بگیرد و اثبات عینی اعتقادات خودرا ارائه دهد. ولی پس از تحقیق عمیق در این رابطه بر او مسلم شد که که قادر به یادگیری این معجزات نیست.از این روبه تحقیق آثار مذاهب بزرگ مشغول شد و فهمید او و پیروانش درمانهایی را از قدیم انجام میدهند.پس از 7 سال از آمریکا به توکیو برگشت تا در زمینه سوتراهای بودایی مطالعه کند.او به معابد و صومعه های زیادی رفت و با راهبان زیادی در رابطه با درمان صحبت کرد.همه آهنا این درمانها را قبول داشتند ولی اعتقاد بر این بود که در باب درمان سکوت شده و از این علم فقط در سلامت روح استفاده می شود.اوسویی سال های زیادی را به دعوت راهب بزرگ در صومعه او زندگی کرد و شروع به مطالعه آثار به زبان ژاپنی کرد وسپس برای اینکه بتواند آثار را به زبان ژاپنی کرد و سپس برای اینکه بتواند آثار را به زبان اصلی (چینی)مطالعه کند زبان چینی را فراگرفت و شروع به خواندن سوتراهای بودایی نمود.ولی به هیچ چیز دست نیافت.چون این علم از هند آغاز شده بود،شروع به آموختن زبان سانسکریت کرد و در این زبان به مقام استادی رسید و در این زمان آنچه را که میخواست یافت.حال رموز درمان متعلق به او بودولی او نمیدانست چگونه از آنها استفاده کند از این رو تصمیم گرفت برای سه هفته به کوهی که در چند مایلی توکیو بود برود و از راهب بزرگ خواست اگر تا بعد از 21 روز بازنگشت روز 22 راهبان را برای جمع آوری استخوانهایش به کوه بفرستد. او در کوه شروع به مراقبه کرد و روز 21 را که فقط باید آب مینوشید آغاز کرد و برای این که روزها را دنبال کند 21 سنگ در کنارخود گذاشت وبارسیدن هر شب یک سنگ را از خود دور میکردتا این که فقط یک سنگ باقی ماند.در آخرین روز در تاریکی برای دیدن طلوع خورشید نشست و چشم به آسمان دوخت آنگاه از دور نور غریبی را در آسمان دید .نور ،روشن و روشن تر می شد و به سرعت به سوی او می آمد ،اول از فکر اصابت نور با خودش به فکر گریختن افتاد ولی بعد بی حرکت ایستاد و تصمیم گرفت این تجربه را امتحان کند.نور با سرعت با پیشانی او اصابت کردو او بیهوش شد ولی متوجه رنگهای زیبایی به رنگهای رنگین کمان ،نور سفیدی که همواره آنها را دنبال میکرد شد و سپس حباب هایی را دید که در میان آنها نمادهای ریکی بودند و هرکدام در مقابل دیدگانش قرار می گرفت تند دستورالعملهای استفاده از آنها داده می شدو از این طریق دکتر اوسویی معنای نمادها و طریقه استفاده از آنها را آموخت.حال میدانست آنچه که به دنباش بوده انرژی حیاتی کیهانی است و آن را ریکی نامید و بدین ترتیب سیستم اوسویی برای درمان طبیعی شکل گرفت.اوهنگام پایین آمدن از کوه پایش به سنگی برخورد کرد و آسیب دید اما با استفاده از نماد لازم پایش دست را گرفت و بعد از دقایقی تمام ناراحتی او رفع شد.در پایین کوه در رستوران کوچکی تقاضای صبحانه کرد.در مدت توقف در رستوران کوچک متوجه دختر صاحب رستوران شد که از درد دندان می نالید،دستش را روی صورت دختر گداشت و درد اورا هم آرام کرد.این اولین تجربه های درمانگری ریکی برای دکتر اوسویی بود.او بعد ها به محلات فقیر نشین رفت و به معالجه دردمندان و بیماران پرداخت و تعدادی از آن جوانان فقیر را به صومعه نزد راهبان فرستاد تا مهارت هایی را بیاموزند و روزی خود را به دست آورند. پس از سالها در کنار خود چهره های آشنایی دید و پس از پرس و جو فهمید آنها جوانانی هستند که به صومعه فرستاده ولی آنها معتقد بودند که به دست آوردن روزی از طریق کار بسیار دشوارتر از گدایی است و همین باعث شد که دکتر اوسویی متوجه شود که جسم فیزیکی فقیران را درمان کرده اما به سلامت روحی آنها توجهی نکرده است و درست در همین زمان 5 اصل روحی ریکی را چنین عنوان کرد: فقط امروز نگران نباش. فقط امروز خشمگین نباش. فقط امروز عشق و احترام را به هر موجود زنده ابراز کن. والدین و معلمان و بزرگانت را محترم بشمار. معاشت را شرافتمندانه تامین کن و سپاست را ابراز کن. و سپس تصمیم گرفت بعد از این هرگز به کسی که قدرشناس نیست ریکی ندهد. سپس سفرهای خود را در سراسر ژاپن آغاز کرد و ریکی را به دیگران آموخت و دانشجویان زیادی پیدا کرد.اواسط 1920 میلادی دکتر چیرو هایاشی 47 ساله تحت تعلیم دکتر اوسویی به مقام استادی رسید و بعد از وفات دکتر اوسویی به آموزش و درمان در کلینیک خود در توکیو پرداخت .در همان زمان خانمی به نام هاوایوتاکاتا برای خلاصی از امراض خود به کلینیک او مراجعه کرد و پس از بهبود دستیار دکتر هایاشی شد،وبعد به کمک دکتر هایاشی کلینیکی در هانولولو برپاکرد.او در طی ساله درمان به 22 استاد ریکی تعلیم داد و در سال 1980 میلادی چشم از جهان فرو بست و پس از آن گسترش یافت و روز به روز بر شاگردان و استادان آن افزوده شد. قانون نظم هر نظمی برای ما یک پیامی دارد پیاده کردن نظم در خانه باعث بهبودی در آرامش می شود و در واقع سعی کنید تا هر چیز سرجای ثابتش باشد : نکته بسیا ر مهم برای کارهای نیمه تمام سه راه کار وجود دارد -1 بازگشت انرژی که روی آن موضوع صرف کرده اید به خودتان -2 -3 پس رها کنید و کنار بگذارید با این روش خواهید دید که چقدر از کارهای نیمه کاره شما به امور مهم و ضروری مبدل می شود میشه و در همه حال کار فردا را همین امشب انجام دهید، تا شب هنگام با فکری آسوده بخوا بید شما می بخشد پس تقدم بندی در کارهای نیمه تمام مهم است نکته - توجه کنید که انباشتگی می تواند اختلال ایجاد کند مثلا اگر فکر می کنید دیگر چیزی با شما متناسب نیست حتما هدیه اش بدهید ( فرضا در مورد یک لباس که دیگر علاقه ائی به پوشیدنش ندارید قطعا در آن زمان هاله شما با آن رنگ یا بافت لباس همگونی داشته ولی حالا نه چهار دسته انباشتگی داریم -1 -2 -3 -4 توضیحات موارد بالا -1 -2 ندهید چون باید بتوانید با اشیاء در فضای ثابت خودشان ارتباط ذهنی برقرار کنید -3 مثل انسانی که آسم یا تنگی نفس دارد -4 روحی امور نصفه کاره موقوف! ا ثرات انباشتگی در انسانها -1 -2 -3 -4 -5 دلایل انباشتگی -1 ( روحی -2 -3 -4 به من گو حاجت خود را ،اجابت کردنش با من طلب کن آنچه می خواهی ، مهیا کردنش با من بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را بیاور نیک و بد را ، جمع و منها کردنش با من چو خوردی روزیِ امروز ما را ، شکر نعمت کن غم فردا مخور ، تامین فردا کردنش با من به قرآن آیه ی رحمت فراوان است ، ای انسان بخوان این آیه ی را ، تفسیر و معنا کردنش با من اگر عمری گُنه کردی مشو نومید از رحمت تو نامِ توبه را بنویس ، امضا کردنش با من از خدا خواستم از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد خدا گفت: نه از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد خدا گفت: نه از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد خدا گفت: نه خدا گفت: نه از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد خدا گفت: نه من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟ فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه شاگردی که شیفته ی استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد .فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد. استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی از آن می گذشت . بعد گفت : « تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که این کمترین اهمیت را دارد . آن حیوان را آنجا می بینی ؟ او هم موی سفید ، فقط گیاه می خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد . فکر می کنی قدیس است یا روزی استادی واقعی خواهد شد ؟ زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمردرا با ریش های بلند جلوی در دید.
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب میکند؟
خدا جواب داد....
اینکه از دوران کودکی خود خسته میشوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست میدهند و سپس پول خود را خرج میکنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
اینکه با نگرانی به آینده فکر میکنند و حال خود را فراموش میکنند به گونهای که نه در حال و نه در آینده زندگی میکنند.
اینکه به گونهای زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونهای می میرند که گویی هرگز نزیستهاند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
اینکه یاد بگیرند نمیتوانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که میتوانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان میبرد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترینها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمیدانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
اینکه یاد بگیرند دو نفر میتوانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
از وقتی که به من دادید سپاسگذارم
و افزودم: چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت...
http://www.reata.org/interview2.html
استاد فقط لباس سفید می پوشید شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید ، استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد . استاد بسیار ریاضت می کشید شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و روی بستری از کاه خوابید .
مدتی گذشت . استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد .رفت تا ببیند چه خبر است .شاگرد گفت : دارم مراحل تشرف را می گذرانم .سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است . گیاهخواری جسمم را پاک می کند . ریاضت موجب می شود که فقط به روحانیت فکر کنم .
به آنها گفت:" من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم."
انها پرسیدند:"آیا شوهرتان خانه است؟"
زن گفت:"نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته."
آنها گفتند:"پس ما نمی توانیموارد شویم."
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت:"برو وآنهابگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل."
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند:"ما با هم داخل خانه نمی شویم."
زن با تعجب پرسید:"چرا!؟"یکی از پیرمرد ها به دیگری اشاره کرد و گفت:" نام او ثروت است."و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:" نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم."
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت:"چه خوب،ثروت را دعوت می کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!"ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:" چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ "
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:" بگذاریدعشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود."
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:"کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست."
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:"شما دیگر چرا می آیید؟"
پیرمرد ها با هم گفتند:" اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!"
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |