نه تو می مانی و نه اندوه دعا کردن، خواهش نیست، بلکه قرار دادن خود در دستان خدا و گوش دادن به صدای او از کنه قلب است. روزهای زیادیست که مدام ، دلم برای کسی تنگ میشود من دلاویزترین شعر جهان یافته ام. این گل سرخ من است. دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق که بری خانه دشمن که فشانی بر دوست راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست. در دل مردم عالم به خدا نور خواهد پاشید روح خواهد بخشید. تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو "دوستم داری"را از من بسیار بپرس "دوستت دارم"را با من بسیار بگو. باغبان که مردی جاافتاده بود گفت: راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم. وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند. من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد! شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری!پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود. روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است.شیوانا نتیجه را پرسید. مرد باغبان با خنده گفت: آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آ ن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد… شیوانا با لبخند گفت: همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند. هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است.پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود… سخن روز : شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر. و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی. من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت. بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند. پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست! آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت. وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش چون گنه را عذر میآرم، خداوندا، ببخش پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو گر گناهم سخت بسیارست رحمت نیز هست چون پذیرُفتار بدرفتار ِنادانان تویی مایهداران نقد روز رفته بازآرند و من پیشت از روز الست آوردم اقرار «بلی» بخششت عامست و میبخشی سزای هر کسی ناامیدی بردم از یاران، که میاندوختم آبرویم نیست اندر جمع خاصان را، ولی عالمی بر عیب و تقصیرم تو، یارب دست گیر گفتهای: بر زاری افتادگان بخشش کنم با خروش سینهی زیرم، الهی، درپذیر گر به دلداری دل مجروح من میلی نمود اوحدیوار از گناه خود فغانی میکنم دلت را خانه ی ما کن، مُصفّا کردنش با من به ما درد خود افشا کن، مداوا کردنش با من بیاور قطره ی اشکی که من هستم خریدارش بیاور قطره ی اخلاص، دریا کردنش با من به ما گو حاجت خود را، اجابت می کنم آنی طلب کن هر چه میخواهی، مهیّا کردنش با من بیا قبل ازوقوع مرگ، روشن کن حسابت را بیاور نیک و بد را جمع، مِنها کردنش با من اگر گم کرده ای ای دل، کلید استجابت را بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت تو توبه نامه را بنویس امضا کردنش با من
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
مادر ترزا
که اصلا دلش برایم تنگ نیست
خواست که نباشد.
..کاش میگفتی چرا؟
رفتی چون بی من شادتری
و با اینکه شادی ات آرزوی منه
پس چرا اینقدر غمگین و دلتنگم؟!!!
دست حاجت پیش میدارم، خداوندا، ببخش
بر گناه سخت بسیارم، خداوندا، ببخش
بر من نادان و رفتارم، خداوندا، ببخش
بی زر ِاین شهر و بازارم، خداوندا، ببخش
هم بر آن پیشینه اقرارم، خداوندا: ببخش
گر به بخشایش سزاوارم، خداوندا، ببخش
روز نومیدی تویی یارم، خداوندا، ببخش
آب چشمم هست و میبارم، خداوندا، ببخش
واقفی بر غیب و اسرارم، خداوندا، ببخش
اینک آن افتادهی زارم، خداوندا، ببخش
یا بر آب چشم بیدارم، خداوندا، ببخش
بر دل مجروح و دلدارم، خداوندا، ببخش
بر فغان اوحدیوارم، خداوندا، ببخش
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |